هنوز سکوت مبهم تو از حریم پنجره تجاوز نکرده است.هنوز تکرار لحظه های سبزت قطره ،قطره بر غریبی سایه ها نمی گرید تا بشوید بهت رنگین غصه هایم را....
چه می شد می آمدی و چرخی می زدی بر قلب گر،گرفته ام.بر دستان ناتوانم که نایی برای پرواز ندارند.بر شانه های خسته ام که جایی برای طلوع خورشید ندارند.....
چه می شد می آمدی و سکوت پنجره را با اشاره ای می شکستی و پشیمانی پیشانیم را با آبشار صمیمیت می شستی...؟!
انتظارم تا شانه های تو می رسد....
چه می شد عقربه ها را کنار می زدی و سوار بر بال نسیم کوچه های غربت را در می نوردیدی تا خاطرات کهنه با آمدنت خیس خیس می شد....
تا آن روز من سکوت چشمان پنجره را رسوا نخواهم کرد.....